هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

كودكي دختر نازم هليا

آماده سازی یک روز زیبا

1- تهیه و تدارکات تولد هلیا از 3 هفته قبل: من و بابا حسام تصمیم گرفتیم برای بهترین و قشنگترین دختر دنیا یه تولد رویایی بگیریم که تا سالیان سال همه به خاطر داشته باشند. من تو اینترنت گشتم و گشتم و آخر تصمیم گرفتیم تولد کفشدوزکی برای دخترمون بگیریم. من و بابایی شروع به کار کردیم اول از همه کارتهای تولد هلیا چاپ کردیم و پخش شد برای هر کس عکس فرزندش به همراه هلیا را گذاشتیم و کارت هر کس منحصر به فرد بود واقعا دست بابایی درد نکنه   حتما حتما ادامه مطلب را ببینید" برای کسانی که عکسشان را نداشتیم: پشت کارت: و اتمام کار کارت:   2- تزیینات خانه: تزئینات وسایل تولد: ...
5 آبان 1392

سفر به کاشان

هلیا مارکوپولو می شود هفته بعد به کاشان سفر کردیم همراه خاله الهام و یار شفیقت آرمان رفتیم باغ پدر آقای مابینی خیلی خوش گذشت این عکس تو نیاسر گرفتیم عکسهای تو باغ ...
5 آبان 1392

بازی با آرمان

این روزها آرمان همش دوست داره تورو بگیره مثل وقتی که تو تو این سن بودی همش میرفتی سمتش تا بگیریش. چند وقته با هم بازی بکش بکش راه انداختین نگاه کن اینم آخر دعواهاست پشت به پشت هم نشستین اینم قلدر محله نفس خالش آرمان قشنگ:   ...
5 آبان 1392

سفر به شمال

آخرای مهر بود و شما 1 سال و 15  روزت بود که 3 تایی رفتیم شمال .حسابی بهمون خوش گذشت اصلا دوست نداشتی رو شنها بشینی به خاطره همین تو بقل منی پاهاتم دوست نداشتی بگنی توآب دریا اینجام داشتیم بستنی می خوردیم شماهم دو تا لیس زدی ا بازگشت به خانه و خوردن کلوچه   ...
5 آبان 1392

روزانه هلیا در 23 شهریور سال 92

دیشب مامانم ساعت 10 شب منو خوابوند صبح ساعت 7 صبح پاشدم و دوباره مامان و بابام از این که زود پاشدم شاکی شدن. بعد از اینکه صبحانه ام را نخوردم رفتم سراغ بازی.مامانم ازم یک لحظه غافل شد منم سر از دستشویی در آوردم(بابا 100 بار به مامان گفت در دستشویی را ببند) تا دیدم مامان اومده منم با خوشحالی صحنه جرم را ترک کردمو رفتم تو اتاقم از قضا بابام در کمدشو باز گذاشته بودو منم پریدم با لولاش بازی.(مامانمم به بابام میگه در کمدتو ببند ولی بابا یادش میره) ای بابا مامان باز رسیدو منو کشید عقب منم گفتم چی کار کنم چی کار نکنم رفتم سراغ کشوی جورابام مامان که حسابی از دستم کفری شده بود برد منو خوابوند. از ترس اینکه بیدار نشم د...
23 شهريور 1392

رفتن به سلمانی

قرار شد هلیا خانوم و پدرشان برن سلمونی آقا ابی مامان که از ورزش برگشت دید ای بابا نرفتن آقا ابی مسافرت بود مامانی الهه گفت بدین من براش کوتاه میکنم هلیا خانوم را نشوندیم سر میز آشپزخانه ،کیف اصلاحشم دادیم خدمت مامانی مامانی که شروع کرد به زدن همه ریخته بودیم دورت .بابا رضا ،من و بابایی.مامانی هم با دقت مشغوله کوتاهی موهات بود آخه چتریات بلند شده بودو میرفت تو چشمات بعدش همش چشماتو میخاروندی ...
23 شهريور 1392