هلیاهلیا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

كودكي دختر نازم هليا

مهمانی افطاری خانه مامانی زهرا

امروز یک اتفاق جالب دیگم افتاد دیروز یک تل خوشگل برات خریده بودم امروز که افطاری خانه مامانی زهرا بودیم با یک پیراهن نو افتتاحش کردی .   امشب کلی با عرفان و امیر محمد بازی و شادی کردی تا رسیدیم خانه از خستگی غش کردی اصلا اجازه نمیدادی لباس هایم را در بیارم و می خواستی زودتر بخوابی قربونت برم. ...
6 آبان 1392

بیمارستان مفید و مرواریدی دیگر

فردا روز تولد بابایی ویروس جدید اسهال و استفراغ گرفت دو روز بعد 14 مهر ساعت 12 شب یک دفعه تو خواب بالا آوردی خیلی ترسیدم بعد از آن تا ساعت 1 شب 5 بار بالا آوردي بردیمت بیمارستان مفید یک آمپول بهت زد و دیگه حالت تهوع نداشتی ولی تا 2هفته بیرون روی داشتی که از بس لباس شستم پوست دستم رفت بعد از چند روزی که اسهال داشتی دندان سومت هم بیرون زد و فهمیدیم نصف این بیرون روی برای دندونتم بوده امروزم که دارم این مطلب را مینویسم 5 آبان ماه و دندان چهارمت هم درآمد مبارکت باشه مروارید کوچیکات صدف من ...
6 آبان 1392

آماده سازی یک روز زیبا

1- تهیه و تدارکات تولد هلیا از 3 هفته قبل: من و بابا حسام تصمیم گرفتیم برای بهترین و قشنگترین دختر دنیا یه تولد رویایی بگیریم که تا سالیان سال همه به خاطر داشته باشند. من تو اینترنت گشتم و گشتم و آخر تصمیم گرفتیم تولد کفشدوزکی برای دخترمون بگیریم. من و بابایی شروع به کار کردیم اول از همه کارتهای تولد هلیا چاپ کردیم و پخش شد برای هر کس عکس فرزندش به همراه هلیا را گذاشتیم و کارت هر کس منحصر به فرد بود واقعا دست بابایی درد نکنه   حتما حتما ادامه مطلب را ببینید" برای کسانی که عکسشان را نداشتیم: پشت کارت: و اتمام کار کارت:   2- تزیینات خانه: تزئینات وسایل تولد: ...
5 آبان 1392

سفر به کاشان

هلیا مارکوپولو می شود هفته بعد به کاشان سفر کردیم همراه خاله الهام و یار شفیقت آرمان رفتیم باغ پدر آقای مابینی خیلی خوش گذشت این عکس تو نیاسر گرفتیم عکسهای تو باغ ...
5 آبان 1392

بازی با آرمان

این روزها آرمان همش دوست داره تورو بگیره مثل وقتی که تو تو این سن بودی همش میرفتی سمتش تا بگیریش. چند وقته با هم بازی بکش بکش راه انداختین نگاه کن اینم آخر دعواهاست پشت به پشت هم نشستین اینم قلدر محله نفس خالش آرمان قشنگ:   ...
5 آبان 1392

سفر به شمال

آخرای مهر بود و شما 1 سال و 15  روزت بود که 3 تایی رفتیم شمال .حسابی بهمون خوش گذشت اصلا دوست نداشتی رو شنها بشینی به خاطره همین تو بقل منی پاهاتم دوست نداشتی بگنی توآب دریا اینجام داشتیم بستنی می خوردیم شماهم دو تا لیس زدی ا بازگشت به خانه و خوردن کلوچه   ...
5 آبان 1392